او می آید

خبر دهید به یاران سوار آمدنیست

او می آید

خبر دهید به یاران سوار آمدنیست

۲۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اسارت» ثبت شده است


شنبه یازدهم محرم الحرام سال 61 هجری قمری


1. حرکت کاروان اسرا از کربلا

عمر سعد ملعون روز یازدهم تا وقت ظهر در کربلا ماند، و بر کشتگان سپاه خود نماز گذارد و آنان را به خاک سپرد. وقتى روز از نیمه گذشت فرمان داد تا دختران پیامبر(ص) را بر شتران بى جهاز سوار کردند و سید سجاد(ع) را نیز با غلِ جامعه بر شتر سوار کردند. هنگامى که آنان را از قتلگاه عبور دادند و نظر بانوان بر جسم مبارک امام حسین(ع) افتاد، لطمه ها بر صورت زدند و صدا به صیحه و ندبه برداشتند.[1]


2. تشکیل مجلس ابن زیاد

روز یازدهم عمر سعد به کوفه آمد. ابن زیاد اذن عمومى داد تا مردم در مجلس حاضر شوند. سپس رأس مطهر امام حسین(علیه السلام) را نزد او گذاشتند و او نگاه مى کرد و تبسم مى نمود و با چوبى که در دست داشت جسارت مى نمود.[ 2]


3. حرکت اهل بیت امام حسین(علیه السلام) به سوى کوفه

عصر روز یازدهم اهل بیت(علیهم السلام) را با حالت اسارت به طرف کوفه بردند.[ 3] نزدیک غروب حرکت کردند و شبانه به کوفه رسیدند. لذا آن بزرگواران داغدار و مصیبت زده را تا صبح پشت دروازه هاى کوفه نگه داشتند. هنگام صبح عمر سعد ملعون از کوفه خارج شد، و بسان فرماندهى که از فتوحات خویش خوشحال است همراه اُسراء وارد کوفه شد.[4]



---------------------

منابع:

[1] . قلائد النحور: ج محرم و صفر، ص 184 . فیض العلام: ص 156. معالى السبطین: ج 2 ص 90.

[2] . اعلام الورى: ج 1 ص 471 .

[3] . اعلام الورى: ج 1 ص 471 .

[4] . قلائد النحور: ج محرم و صفر، ص 204.

---------------------


التماس دعا


 بنویسید که جز خون خبری نیست که نیست


 به تن این همه سردار سری نیست که نیست


 بنویسید که خورشید به گودال افتاد


 و پس از شام غریبان سحری نیست که نیست


 آتش از بال و پر سوخته جان میگیرد


 زیر خاکستر ما بال و پری نیست که نیست


 یک نفر سمت مدینه خبرش را ببرد


 پس از این ام بنین را پسری نیست که نیست


 یا به آن مادر سرگشته بگویید: نگرد


 چون ز گهواره ی اصغر اثری نیست که نیست


 تازیانه به تسلای یتیمی آمد


 تازه فهمید که دیگر پدری نیست که نیست


چهار شنبه هشتم محرم الحرام سال 61 هجری قمری

1."خوارزمی" در مقتل الحسین و "خیابانی" در وقایع الایام نوشته اند که در روز هشتم محرم امام حسین (ع) و اصحابش از تشنگی سخت آزرده خاطر شده بودند؛ بنابراین امام (ع)کلنگی برداشت و در پشت خیمه ها به فاصله نوزده گام به طرف قبله، زمین را کَند، آبی گوارا بیرون آمد و همه نوشیدند و مشکها را پر کردند، سپس آن آب ناپدید شد و دیگر نشانی از آن دیده نشد. هنگامی که خبر این ماجرا به عبیداللّه بن زیاد رسید، پیکی نزد عمر بن سعد فرستاد که: به من خبر رسیده است که حسین چاه می کَند و آب بدست می آورد. به محض اینکه این نامه به تو رسید، بیش از پیش مراقبت کن که دست آنها به آب نرسد و کار را بر حسین (ع)و یارانش سخت بگیر. عمر بن سعد دستور وی را عمل نمود.[1]


2.در این روز "یزید بن حصین همدانی" از امام (ع) اجازه گرفت تا با عمر بن سعد گفتگو کند. حضرت اجازه داد و او بدون آنکه سلام کند بر عمر بن سعد وارد شد؛ عمر بن سعد گفت: ای مرد همدانی! چه چیز تو را از سلام کردن به من بازداشته است؟ مگر من مسلمان نیستم؟ گفت: اگر تو خود را مسلمان می پنداری پس چرا بر عترت پیامبر شوریده و تصمیم به کشتن آنها گرفته ای و آب فرات را که حتی حیوانات این وادی از آن می نوشند از آنان مضایقه می کنی؟ 


عمر بن سعد سر به زیر انداخت و گفت: ای همدانی! من می دانم که آزار دادن به این خاندان حرام است، من در لحظات حسّاسی قرار گرفته ام و نمی دانم باید چه کنم؛ آیا حکومت ری را رها کنم، حکومتی که در اشتیاقش می سوزم؟ و یا دستانم به خون حسین آلوده گردد، در حالی که می دانم کیفر این کار، آتش است؟ ای مرد همدانی! حکومت ری به منزله نور چشمان من است و من در خود نمی بینم که بتوانم از آن گذشت کنم. 

یزید بن حصین همدانی بازگشت و ماجرا را به عرض امام (ع)رساند و گفت: عمر بن سعد حاضر شده است شما را در برابر حکومت ری به قتل برساند.[2]


3. امام علیه السلام مردی از یاران خود بنام "عمرو بن قرظة" را نزد ابن سعد فرستاد و از او خواست تا شب هنگام در فاصله دو سپاه با هم ملاقاتی داشته باشند. شب هنگام امام حسین (ع) با 20 نفر و عمر بن سعد با 20 نفر در محل موعود حاضر شدند. امام حسین (ع) به همراهان خود دستور داد تا برگردند و فقط برادر خود "عباس" و فرزندش "علی اکبر" را نزد خود نگاه داشت. عمر بن سعد نیز فرزندش "حفص" و غلامش را نگه داشت و بقیه را مرخص کرد. 


در این ملاقات عمر بن سعد هر بار در برابر سؤال امام (ع)که فرمود: آیا می خواهی با من مقاتله کنی؟ عذری آورد. یک بار گفت: می ترسم خانه ام را خراب کنند! امام علیه السلام فرمود: من خانه ات را می سازم. ابن سعد گفت: می ترسم اموال و املاکم را بگیرند! فرمود: من بهتر از آن را به تو خواهم داد، از اموالی که در حجاز دارم. عمر بن سعد گفت: من در کوفه بر جان افراد خانواده ام از خشم ابن زیاد بیمناکم و می ترسم آنها را از دم شمشیر بگذراند. 


حضرت هنگامی که مشاهده کرد عمر بن سعد از تصمیم خود باز نمی گردد، از جای برخاست در حالی که می فرمود: تو را چه می شود؟ خداوند جانت را در بسترت بگیرد و تو را در قیامت نیامرزد. به خدا سوگند! من می دانم که از گندم عراق نخواهی خورد! ابن سعد با تمسخر گفت: جو ما را بس است.[3]


4. پس از این ماجرا، عمر بن سعد نامه ای به عبیداللّه نوشت و ضمن آن پیشنهاد کرد که حسین (ع) را رها کنند؛ چرا که خودش گفته است که یا به حجاز برمی گردم یا به مملکت دیگری می روم. عبیداللّه در حضور یاران خود نامه ابن سعد را خواند، "شمر بن ذی الجوشن" سخت برآشفت و نگذاشت عبیداللّه با پیشنهاد عمر بن سعد موافقت کند.[4]



---------------------

منابع:

1. وقایع الایام، ج5، ص27؛ مقتل الحسین، خوارزمی، ج1، ص244.

2. کشف الغمة، ج2، ص47.

3. بحارالانوار، ج44، ص388.

4.ارشاد، شیخ مفید، ج2، ص82.

---------------------


التماس دعا


شنبه چهارم محرم الحرام سال 61 هجری قمری

در روز چهارم محرم، عبیداللّه‏ بن زیاد مردم کوفه را در مسجد جمع کرد و سخنرانی نمود و ضمن آن مردم را برای شرکت در جنگ با امام حسین علیه‏السلام تشویق و ترغیب نمود و فتوای شریح قاضی را مبنی بر مباح بودن خون امام حسین علیه السلام خواند و دستور داد تا همه راه های ورودی و خروجی کوفه را ببندند.

( الوقایع و الحوادث، ج 2، ص 123)


به دنبال آن 13 هزار نفر در قالب 4 گروه که عبارت بودند از: 

1. شمر بن ذی الجوشن با چهار هزار نفر

2. یزید بن رکاب کلبی با دو هزار نفر

3. حصین بن نمیر با چهار هزار نفر

4. مضایر بن رهینه مازنی با سه هزار نفر

به سپاه عمر بن سعد پیوستند. بهم پیوستن نیروهای فوق از این روز تا روز عاشورا بوده است.


التماس دعا

 

 


خال لب تو نقطه ی آغاز درسمان

اول "الف" مثال "ابالفضل "، " آسمان "

"با" مثل بانوان حرم مثل بی کفن

"تا" مثل تاولی که زده پای کودکان

"ث " ثار الله است و ثریای عاشقی

"جیم " جای پای اسب عدو ،جسم نیمه جان

"ح" مثل حجمه ،حمله و حیرانی و حسین

"خ" مثل خون و خستگی و خصم و خیزران

"د" مثل درد و داغ و دل و دست بی علم

"ذ" مثل ذوالجناح که شد ذوب از فغان

"ر" مثل راه شام ،رقیه که آب شد

"ز" مثل زردی رخ گل های بوستان

"سین" مثل سایه ی سر و سر نیزه و سنین

"شین" مثل شاخه ای که شده خشک از خزان

"صاد" مثل صبر و صدمه و صهبا و صاعقه

"ضاد" مثل ضجه ناله و فریاد عرشیان

"طا" مثل طوف دور سر و طیف نور سرخ

"ظا" مثل ظالمی که زده سر روی سنان

"ع" عشق، عاطفه، علم و علم و عالمه

"غ" غارت و غم و غضب و سنگ کوفیان

"ف" فاطمه، فدایی و فریاد و فاجعه

"قاف" مثل قصه قافله ققنوس کاروان

"کاف " کربلا، کبودی، یا کاشف الکروب

"لام" لاله ای که له شده زیر مهاجمان

"میم " مثل مشک، موی سفید و منای عشق

"ن" ناله ندبه نعره و نامردی ددان

"و" مثل وای از دل زینب ،ولای دوست

"ه" مثل هروله پی سرهای بر سنان

"ی " مثل یـاحســــین .

جمعه سوم محرم الحرام سال 61 هجری قمری

1. "عمر بن سعد" یک روز پس از ورود امام علیه السلام به سرزمین کربلا یعنی روز سوّم محرم با چهار هزار سپاهی از اهل کوفه وارد کربلا شد.

( ارشاد، شیخ مفید، ج2، ص84.)


2. امام حسین علیه السلام قسمتی از زمین کربلا که قبر مطهرش در آن واقع می شد را از اهالی نینوا و غاضریه به شصت هزار درهم خریداری کرد و با آنها شرط کرد که مردم را برای زیارت راهنمایی نموده و زوّار او را تا سه روز میهمان کنند.

( مستدرک الوسایل، ج14، ص61؛ مجمع البحرین، ج5، ص461. )


3. در این روز "عمر بن سعد" مردی بنام "کثیر بن عبداللّه " ـ که مرد گستاخی بود ـ را نزد امام علیه السلام فرستاد تا پیغام او را به حضرت برساند. کثیر بن عبداللّه به عمر بن سعد گفت: اگر بخواهید در همین ملاقات حسین را به قتل برسانم؛ ولی عمر نپذیرفت و گفت: فعلاً چنین قصدی نداریم.

(تاریخ طبری، ج5، ص410)


هنگامی که وی نزدیک خیام رسید، "ابو ثمامه صیداوی" (همان مردی که ظهر عاشورا نماز را به یاد آورد و حضرت او را دعا کرد) نزد امام حسین علیه السلام بود. همین که او را دید رو به امام عرض کرد: این شخص که می آید، بدترین مردم روی زمین است. پس سراسیمه جلو آمد و گفت: شمشیرت را بگذار و نزد امام حسین علیه السلام برو. گفت: هرگز چنین نمی کنم.


ابوثمامه گفت: پس دست من روی شمشیرت باشد تا پیامت را ابلاغ کنی. گفت: هرگز! ابوثمامه گفت: پیغامت را به من بسپار تا برای امام ببرم، تو مرد زشت کاری هستی و من نمی گذارم بر امام وارد شوی. او قبول نکرد، برگشت و ماجرا را برای ابن سعد بازگو کرد. سرانجام عمر بن سعد با فرستادن پیکی دیگر از امام پرسید: برای چه به اینجا آمده ای؟ حضرت در جواب فرمود: 

"مردم کوفه مرا دعوت کرده اند و پیمان بسته اند، بسوی کوفه می روم و اگر خوش ندارید بازمی گردم... ."

( تاریخ طبری، ج5، ص410.)


التماس دعا


پنج شنبه دوم محرم الحرام سال 61 هجری قمری

1. امام حسین علیه‏السلام در روز پنجشنبه دوم محرم الحرام سال 61 هجری به کربلا وارد شد.[1] عالم بزرگوار "سید بن طاووس" نقل کرده است که: امام (ع)چون به کربلا رسید، پرسید: نام این سرزمین چیست؟ همینکه نام کربلا را شنید فرمود: این مکان جای فرود آمدن ما و محل ریختن خون ما و جایگاه قبور ماست. این خبر را جدم رسول خدا صلی ‏الله ‏علیه ‏و ‏آله به من داده است.[2] 


2. در این روز "حر بن یزید ریاحی" ضمن نامه‏ هایی "عبیداللّه‏ بن زیاد" را از ورود امام (ع)به کربلا آگاه نمود. 


3. در این روز امام علیه‏السلام به اهل کوفه نامه‏ای نوشت و گروهی از بزرگان کوفه ـ که مورد اعتماد حضرت بودند ـ را از حضور خود در کربلا آگاه کرد. حضرت نامه را به "قیس بن مسهّر" دادند تا عازم کوفه شود.[3] اما ستمگران پلید این سفیر جوانمرد امام علیه‏السلام را دستگیر کرده و به شهادت رساندند. زمانی که خبر شهادت قیس به امام علیه‏السلام رسید، حضرت گریست و اشک بر گونه مبارکش جاری شد و فرمود: 

اللّهُمَّ اجْعَلْ لَنا وَلِشِیعَتِنا عِنْدکَ مَنْزِلاً کَریما واجْمَعْ بَینَنا وَبَینَهُمْ فِی مُسْتَقَرٍّ مِنْ رَحْمَتِکَ، اِنَّکَ عَلی کُلِّ شَیی‏ءٍ قَدیرٌ؛

خداوندا! برای ما و شیعیان ما در نزد خود قرارگاهِ والایی قرار ده و ما را با آنان در جایگاهی از رحمت خود جمع کن، که تو بر انجام هر کاری توانایی. [4]


---------------

منابع:

1.الامام الحسین و اصحابه، ص194؛ البدء والتاریخ، ج6، ص10. 

2. اللهوف، ص35.

3. مقتل الحسین مقرّم، ص 184.

4.بحارالانوار، ج44، ص381.

---------------


التماس دعا