او می آید

خبر دهید به یاران سوار آمدنیست

او می آید

خبر دهید به یاران سوار آمدنیست

۳۴۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «او می آید» ثبت شده است

کوتاه کن کلام...، بماند بقیه‌اش!

 مرده است احترام...، بماند بقیه‌اش!


 از تیرهای حرمله یک تیر مانده بود

 آن هم نشد حرام...، بماند بقیه‌اش!


 هر کس که زخمی از علی و ذوالفقار داشت؛ آمد به انتقام...

 بماند بقیه‌اش!


 شمشیرها تمام شد و نیزه‌ها تمام

 شد سنگ‌ها تمام...، بماند بقیه‌اش!


 گویا هنوز باور زینب نمی‌شود

 بر سینه‌ی امام؟!...

 بماند بقیه‌اش!


 پیراهنی که فاطمه با گریه دوخته، در بین ازدحام...

 بماند بقیه‌اش!


 راحت شد از حسین همین که خیال‌شان

 شد نوبت خیام...، بماند بقیه‌اش!


 از قتل‌گاه آمده شمر و ز دامنش خون علی‌الدوام...!!

بماند بقیه‌اش!


 سر رفت... آه

 بعد هم انگشت رفت...!

 کاش از پیکر امام...، بماند بقیه‌اش!


 بر خاک خفته‌ای و مرا می‌برد عدو؛

 من می‌روم به شام...

 بماند بقیه‌اش!


 دل‌واپسم برای سرت روی نیزه‌ها،

 از سنگ پشت‌بام...

 بماند بقیه‌اش!


 حالا قرار هست کجاها رود سرش!؛ از کوفه تا به شام...

 بماند بقیه‌اش!


 تنها اشاره‌ای کنم و رد شوم از آن:

 از روی پشت بام...

 بماند بقیه‌اش!


 قصه به «سر» رسید وَ تازه شروع شد

 شعرم نشد تمام

 بماندبقیه اش...

جمعه سوم محرم الحرام سال 61 هجری قمری

1. "عمر بن سعد" یک روز پس از ورود امام علیه السلام به سرزمین کربلا یعنی روز سوّم محرم با چهار هزار سپاهی از اهل کوفه وارد کربلا شد.

( ارشاد، شیخ مفید، ج2، ص84.)


2. امام حسین علیه السلام قسمتی از زمین کربلا که قبر مطهرش در آن واقع می شد را از اهالی نینوا و غاضریه به شصت هزار درهم خریداری کرد و با آنها شرط کرد که مردم را برای زیارت راهنمایی نموده و زوّار او را تا سه روز میهمان کنند.

( مستدرک الوسایل، ج14، ص61؛ مجمع البحرین، ج5، ص461. )


3. در این روز "عمر بن سعد" مردی بنام "کثیر بن عبداللّه " ـ که مرد گستاخی بود ـ را نزد امام علیه السلام فرستاد تا پیغام او را به حضرت برساند. کثیر بن عبداللّه به عمر بن سعد گفت: اگر بخواهید در همین ملاقات حسین را به قتل برسانم؛ ولی عمر نپذیرفت و گفت: فعلاً چنین قصدی نداریم.

(تاریخ طبری، ج5، ص410)


هنگامی که وی نزدیک خیام رسید، "ابو ثمامه صیداوی" (همان مردی که ظهر عاشورا نماز را به یاد آورد و حضرت او را دعا کرد) نزد امام حسین علیه السلام بود. همین که او را دید رو به امام عرض کرد: این شخص که می آید، بدترین مردم روی زمین است. پس سراسیمه جلو آمد و گفت: شمشیرت را بگذار و نزد امام حسین علیه السلام برو. گفت: هرگز چنین نمی کنم.


ابوثمامه گفت: پس دست من روی شمشیرت باشد تا پیامت را ابلاغ کنی. گفت: هرگز! ابوثمامه گفت: پیغامت را به من بسپار تا برای امام ببرم، تو مرد زشت کاری هستی و من نمی گذارم بر امام وارد شوی. او قبول نکرد، برگشت و ماجرا را برای ابن سعد بازگو کرد. سرانجام عمر بن سعد با فرستادن پیکی دیگر از امام پرسید: برای چه به اینجا آمده ای؟ حضرت در جواب فرمود: 

"مردم کوفه مرا دعوت کرده اند و پیمان بسته اند، بسوی کوفه می روم و اگر خوش ندارید بازمی گردم... ."

( تاریخ طبری، ج5، ص410.)


التماس دعا


پنج شنبه دوم محرم الحرام سال 61 هجری قمری

1. امام حسین علیه‏السلام در روز پنجشنبه دوم محرم الحرام سال 61 هجری به کربلا وارد شد.[1] عالم بزرگوار "سید بن طاووس" نقل کرده است که: امام (ع)چون به کربلا رسید، پرسید: نام این سرزمین چیست؟ همینکه نام کربلا را شنید فرمود: این مکان جای فرود آمدن ما و محل ریختن خون ما و جایگاه قبور ماست. این خبر را جدم رسول خدا صلی ‏الله ‏علیه ‏و ‏آله به من داده است.[2] 


2. در این روز "حر بن یزید ریاحی" ضمن نامه‏ هایی "عبیداللّه‏ بن زیاد" را از ورود امام (ع)به کربلا آگاه نمود. 


3. در این روز امام علیه‏السلام به اهل کوفه نامه‏ای نوشت و گروهی از بزرگان کوفه ـ که مورد اعتماد حضرت بودند ـ را از حضور خود در کربلا آگاه کرد. حضرت نامه را به "قیس بن مسهّر" دادند تا عازم کوفه شود.[3] اما ستمگران پلید این سفیر جوانمرد امام علیه‏السلام را دستگیر کرده و به شهادت رساندند. زمانی که خبر شهادت قیس به امام علیه‏السلام رسید، حضرت گریست و اشک بر گونه مبارکش جاری شد و فرمود: 

اللّهُمَّ اجْعَلْ لَنا وَلِشِیعَتِنا عِنْدکَ مَنْزِلاً کَریما واجْمَعْ بَینَنا وَبَینَهُمْ فِی مُسْتَقَرٍّ مِنْ رَحْمَتِکَ، اِنَّکَ عَلی کُلِّ شَیی‏ءٍ قَدیرٌ؛

خداوندا! برای ما و شیعیان ما در نزد خود قرارگاهِ والایی قرار ده و ما را با آنان در جایگاهی از رحمت خود جمع کن، که تو بر انجام هر کاری توانایی. [4]


---------------

منابع:

1.الامام الحسین و اصحابه، ص194؛ البدء والتاریخ، ج6، ص10. 

2. اللهوف، ص35.

3. مقتل الحسین مقرّم، ص 184.

4.بحارالانوار، ج44، ص381.

---------------


التماس دعا

منزل قصر بنی مقاتل

چهارشنبه اول محرم الحرام سال 61 هجری قمری


امام حسین (ع) در این منزل خیمه ی عبیدالله بن حر جعفی را دیدند. حجاج بن مسروق و زید بن معقل هم همراه امام بودند. امام، حجاج بن مسروق را فرستاد و از عبیدالله بن حر جعفی خواست که به او بپیوندد، اما او عذر آورد و تنها گفت: حاضرم اسبم را بدهم. امام هم فرمود که نیازی به اسب تو نداریم و وی اینگونه از فیض شهادت محروم شد.


و گفته اند: امام ، خود به داخل خیمه ی او رفته و طلب یاری و کمک کردند که عبیدالله گفت: بخدا سوگند می دانم که هر کسی از تو پیروی کند سعادتمند خواهد بود، ولی نصرت من تو را از قتال با دشمن بازنمی دارد و در کوفه یاوری ندارید و نفس من راضی به مرگم نیست! ولی اسبم را که ملحفه نام دارد و از بهترین اسبهاست، به تو می دهم. امام در پاسخ فرمودند: "حال که خود ما را یاری نمی کنی، ما نیازی به اسب تو نداریم، ولی تو را نصیحتی می کنم: اگر می توانی به جایی برو که فریاد ما را نشنوی و مقاتله ی ما را نظاره گر نباشی. سوگند بخدا اگر کسی بانگ ما را بشنود و ما را یاری نکند، خدا او را با صورت در آتش می افکند" [1] .


اواخر شب امام دستور دادند از قصر بنی مقاتل آب برداشته و کوچ کنند. پس از ساعتی که حرکت کردند، امام در حال سواره بخواب رفتند و بعد از بیدار شدن فرمودند: "انا لله و انا الیه راجعون و الحمد لله رب العالمین". و دو سه مرتبه این جملات را تکرار نمودند.


علی اکبر (ع) روی به پدر نمود و فرمود: "ای پدر! جانم به فدای تو. خدا را حمد کردی و آیه ی استرجاع خواندی، علت چیست؟" امام حسین علیه السلام فرمودند: "پسرم! در خواب دیدم که شخصی سوار بر اسب بود و می گفت این قوم سیر می کنند و اجل هم بسوی آنان در حرکت است. دانستم که خبر مرگ ماست که به ما داده شده است". علی اکبر (ع) فرمود: "ای پدر! خداوند بدی را از تو دور گرداند؛ آیا ما بر حق نیستیم؟"


امام فرمودند: "ما بر حقیم". 

علی اکبر (ع) فرمود: پس ما را باکی از مرگ نیست که بمیریم و بر حق باشیم" [2].



--------------

منابع:

[1] مقتل الحسین مقرم، ص 189. 

[2] تاریخ طبری ج 6، ص 217. 

--------------


التماس دعا



رحلت فقیه بصیر واستاد فرزانه حضرت آیت الله مهدوی کنی ره را :

به قطب عالم امکان حضرت بقیة الله الاعظم ارواحنا فداء 

و رهبرمعظم انقلاب

 و عموم امت ولایت مدار 

تسلیت عرض می نماییم.


زیارت امام حسین علیه السلام را رها نکن و دوستان خود را هم به آن سفارش کن

که در این صورت خداوند عمرت را طولانی و روزی ات را زیاد می کند

و زندگی ات را همراه با سعادت می کند و جز سعادتمند نمی میری

و نام تو را در شمار سعادتمندان ثبت می کند


امام صادق علیه السلام              

کامل الزیارات ص 152

با آن که روضه خوانم و می خوانم از شما

فهمیده ام که هیچ نمی دانم از شما


یا ایها العزیز! ذلیل معاصی ام

باید ز شرم چهره بپوشانم از شما


می ترسم از رسیدن آن جمعه ای که من

جای سلام روی بگردانم از شما


رویی نمانده است به چشمت نظر کنم

پس بی دلیل نیست گریزانم از شما


من اصل انتظار تو را برده ام ز یاد

با انتظارهای فراوانم از شما


من نان به نرخ نام تو خورده ام حلال کن

محض رضای ذائقه می خوانم از شما




در زمان حضرت عیسی بن مریم زنی پرهیزگار و با خدا بود .وقت نماز هر کاری را رها می کرد و مشغول نماز می شد .روزی مشغول پختن نان بود که صدای اذان را شنید و مشغول نماز شد.شیطان شروع به وسوسه ی او کرد و گفت :ای زن تا تو نمازت تمام شود ،همه ی نان هایت خواهد سوخت.زن در دل خود جواب داد:اگر همه ی نان ها بسوزد ،بهتر از این است که در روز قیامت تنم در آتش دوزخ بسوزد.

شیطان به آن زن گفت:پسرت در تنور افتاده و تنش سوخت .زن گفت:اگر این را خداوند مقرر کرده است ،من راضی به قضای الهی هستم.

در این حال شوهرش از راه رسید.زن را دید که نماز می خواند و تنور روشن،در تنور نان ها هستند که پخته شده ولی نسوخته و فرزندش در میان آتش بازی می کند و به قدرت خدا آتش در او اثری نداشته است.وقتی زن از نماز فارغ شد ،دید فرزندش و نانها در تنور سالم هستند و او سریع سجده ی شکر بجا آورد و خدای خود را سپاس گزارد.

شوهر فرزندش را برداشت و پیش حضرت عیسی برد و داستانش را برای حضرت تعریف کرد و آن حضرت فرمود :برو و از همسرت بپرس چه کرده و با خدای خود چه رابطه ای داشته است؟زن در پاسخ به شوهرش فرمود:

1.همیشه کار آخرت را به دنیا مقدم می دارم.

2.همیشه با وضو هستم.

3.همیشه نمازم را اول وقت می خوانم.

4.اگر کسی به من دشمنی کرد ،کینه ی او را در دل نمی گیرم و به خدا واگذار می کنم.

5.در کارهای خود به قضای الهی راضی هستم.

6.گدایی را از در خانه ام ماٰیوس نکرده ام.

7.نماز شبم را ترک نمی کنم.

حضرت عیسی فرمودند:اگر این زن مرد بود ،پیغمبر می شد ،چون کارهای پیغمبران را می کند و شیطان نمی تواند او را فریب دهد

(کتاب داستان هایی از ابلیس/سید محد میر سلطانی)