حاج میثم مطیعی شب ۲۷ محرم سال 93
إنَّ رَأسَ الحُسَینِ علیه السلام لَمّا حُمِلَ إلَى الشّامِ جَنَّ عَلَیهِمُ اللَّیلُ، فَنَزَلوا عِندَ رَجُلٍ مِنَ الیَهودِ، فَلَمّا شَرِبوا وسَکِروا، قالوا لَهُ: عِندَنا رَأسُ الحُسَین
فَقالَ لَهُم: أرونی إیّاهُ، فَأَرَوهُ إیّاهُ بِصُندوقٍ یَسطَعُ مِنهُ النّورُ إلَى السَّماءِ ، فَعَجِبَ الیَهودِیُّ ، وَاستَودَعَهُ مِنهُم ، فَأَودَعوهُ عِندَهُ .
فَقالَ الیَهودِیُّ لِلرَّأسِ وقَد رَآهُ بِذلِکَ الحالِ : اِشفَع لی عِندَ جَدِّکَ . فَأَنطَقَ اللّه ُ الرَّأسَ ، وقالَ : إنَّما شَفاعَتی لِلمُحَمَّدِیّینَ ولَستَ بِمُحَمَّدِیٍّ ، فَجَمَعَ الیَهودِیُّ أقرِباءَهُ ، ثُمَّ أخَذَ الرَّأسَ ووَضَعَهُ فی طَستٍ ، وصَبَّ عَلَیهِ ماءَ الوَردِ ، وطَرَحَ فیهِ الکافورَ وَالمِسکَ وَالعَنبَرَ .
ثُمَّ قالَ لِأَولادِهِ وأقرِبائِهِ : هذا رَأسُ ابنِ بِنتِ مُحَمَّدٍ ، ثُمَّ قالَ : وا لَهفاه ! لَم أجِد جَدَّکَ مُحَمَّدا فَاُسلِمَ عَلى یَدَیهِ ، ثُمَّ وا لَهفاه لَم أجِدکَ حَیّا فَاُسلِمَ عَلى یَدَیکَ واُقاتِلَ دونَکَ ، فَلَو أسلَمتُ الآنَ أتَشفَعُ لی یَومَ القِیامَةِ ؟
فَأَنطَقَ اللّه ُ الرَّأسَ ، فَقالَ بِلِسانٍ فَصیحٍ : إن أسلَمتَ فَأَنَا لَکَ شَفیعٌ . قالَها ثَلاثَ مَرّاتٍ وسَکَتَ ؛ فَأَسلَمَ الرَّجُلُ وأقرِباؤُهُ
ترجمه: هنگامى که سر امام حسین علیه السلام را به شام مى بردند ، شب بر آنان در آمد . آنان ، بر مردى یهودى فرود آمدند و چون شراب نوشیدند و مست شدند ، گفتند : سر حسین ، نزد ماست . او به آنان گفت : آن را به من ، نشان بدهید .
آنان ، سر را در صندوقى به او نشان دادند که از آن تا آسمان ، نور بر مى خاست . یهودى به شگفت آمد و از آنان خواست که آن را به او امانت دهند . آنان نیز آن را امانت دادند . یهودى ، هنگامى که سر را به آن حال دید ، به آن گفت : شفاعت مرا نزد جدّت بکن . خدا ، سر را به زبان در آورد و گفت : شفاعت من ، فقط براى معتقدان به دین محمّد صلى الله علیه و آله است و تو محمّدى نیستى.
یهودى ، نزدیکانش را گِرد آورد و سپس سر را گرفت و در تشتى نهاد و گلاب بر آن ریخت و کافور و مُشک و عنبر بر آن نهاد . آن گاه به فرزندان و نزدیکانش گفت : این ، سر فرزند دختر محمّد صلى الله علیه و آله است . سپس گفت : آه که جدّت محمّد را نیافتم تا به دست او اسلام بیاورم! و آه که تو را زنده نیافتم تا به دست تو مسلمان شوم و برایت بجنگم! اگر اکنون مسلمان شوم ، روز قیامت ، شفاعتم را مى کنى؟ خدا ، سر را به سخن در آورد و آن ، با زبانى شیوا گفت : «اگر اسلام بیاورى ، من شفیع تو خواهم بود» . این را سه بار گفت و خاموش شد . مرد یهودى و نزدیکانش ، مسلمان شدند .