او می آید

خبر دهید به یاران سوار آمدنیست

او می آید

خبر دهید به یاران سوار آمدنیست

۴۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بندگی» ثبت شده است

 

شیعه واقعی

امام صادق(ع) در مورد مشخصات شیعه واقعی می‌فرمایند: «إنما شیعه الجعفر من عفه بطنه و فرجه و شده الجهاده و العمل الخافه و رجا الثوابه و خاف العقابه».

1) «من عفه بطنه»؛ حرام نخورد، عفت بطن داشته باشد، وسواس داشته باشد در حلال و حرام.

حالا اگر می‌دونی این آقا حرام خوره، رشوه خوره چرا می‌ری خونش غذا می‌خوری؟ شیعه کسی هست که حلال بخورد.

2) «و فرجه»؛ فرجش هم عفت داشته باشد. زنا نکند، گناه نکند، دامنش را آلوده نکند.

3) «و شده الجهاده» جد و جهدش هم در عبادت زیاد باشد. به فکر نماز اول وقت، نماز شب، نماز جماعت، خمس، مکه باشد.

4) «و العمل الخاف»؛ و هر کاری که می‌کند برای خدا بکند نه برای ریا. مسجد می‌سازد برای خدا، بیمارستان می‌سازد برای خدا.

5) «و رجا الثوابه»؛ امید ثواب هم داشته باشد. عبادت کند امید هم داشته باشد که خدا ثواب می‌دهد.

6) «و خاف العقابه»؛‌ از عقاب خدا هم بترسد.

اگر همچین آدمی دیدید که این صفات را دارد، شیعه امام صادق(ع) است، اگر این صفات را کسی ندارد به خودش نگوید شیعه هست.


اهمیت توبه کردن

 آدم نباید با خودش بگه من چون نفسم هنوز آن طور نشده که بتوانم توبه کنم پس چرا توبه کنم؟ اگر توبه کنم دوباره گناه می‌کنم. از کجا معلوم؟ شاید توبه کردی دیگه گناه نکردی، شاید یک دفعه همین امشب مُردی. چرا این حرف را می‌زنی؟ گفتند که:

به پیری رسم و توبه کنم  آنقدر جوان مرد و یکی پیر نشد 

با توبه به آغوش خدا بروید 

اصلا خدا توبه کننده را دوست دارد. قرآن آیه‌ای دارد: «إن الله یحب التوابین». خدا دوست دارد بنده گناهکارش را که بگه بد کردم. شما دیدید بچه‌تون یک اشتباهی می‌کند می‌گوید غلط کردم. بعد شما بغلش می‌کنید و نازش می‌کنید. شما که بنده‌اید این طوری رفتار می‌کنید اون که خداست چطور؟ 

وسوسه‌های شیطان که مانع توبه می‌شود 

فقط کافیست یک بار بگید نفهمیدم و بد کردم و عمرم را به بطالت صرف کردم. «یا ایها الذین آمنوا لاتقنطوا من رحمۀ الله»؛ ای بندگان من از رحمت خدا مأیوس نشوید. یک وقت شیطان وسوسه می‌کند میگه تو بد کردی، خدا تو را نمی‌بخشد، بیخودی توبه نکن، این حرف شیطان است. 

یأس از رحمت خدا از گناهان کبیره است. یک حدیث داریم می‌فرماید: «اگر گناه جن و انس را کردی نباید ناامید بشی، اگر عبادت جن وانس را کردی نباید مغرور بشی چون ممکن است عباداتت مورد قبول نباشد».

 

انواع گناه و گناهی که خداوند می‌بخشد 

گناه دو نوع است: 

1- یک وقت آدم لج‌بازی می‌کند، با خدا گردن کلفتی می‌کند و هیچ به فکر توبه هم نیست.آنها کارشان خراب است. 

2- ولی بعضی‌ها گناه می‌کنند ولی پشیمانند. مرتب خودش رو می‌خوره که چرا همچنین کاری کردم. 

آنهایی که سر جنگ دارند سخت توبه‌شون قبول می‌شود. خدا می‌فرماید: به عزت و جمال خودم قسم که دیگه تو رو نمی‌بخشم. خوش به حال کسی که در آن دنیا نامه عملشان را که می‌دهند می‌بیند گناه کرده ولی زیرش یک پشیمانی و استغفار هم نوشته شده است. 

استغفار کنید، نماز عصرکه خوندید 70 بار استغفار در تعقیب نماز عصر. شب‌ها نماز شب می‌خونید 70 مرتبه استغفار وارد است. رسول خدا(ص) صبح به صبح استغفار می‌کردند با این که معصوم بودند.

 

عصمت آیت‌الله خوانساری در کلام امام خمینی(ره)  

حالا قرآن آیه‌ای دارد: «فاستغفر لذنبک و للمؤمنین و المؤمنات ». آنها به خاطر گناهان امّتشان توبه می‌کردند. ما در غیر معصومین هم افرادی داریم. یک وقت از امام پرسیدند آیت الله خوانساری عادل هستند یا نه؟آیت الله خوانساری کسی بودند که بعد از فوتشان سر تشییع جنازه، امام زمان(عج) را دیده بودند. 

بعد از فوت آیت الله خوانساری، امام فرمودند: ایشان صاحب نفس قدسیه بودند، مرجع متقین بودند. امام فرمودند: از عصمت ایشان از من سؤال بکنید،‌ شما از عدالت سؤال می‌کنید؟ ما در عصمت ایشان شک داریم. یعنی غیر معصومین هم افرادی هستند که شهره عصمت درونشان هست. مثل آقای اراکی، آقای خوانساری، آیت‌الله بهجت. 

خوش به حال داداش‌های قدیم. داشی‌های قدیم هم توبه می‌کردند.یک پیراهن سیاه تنشان می‌کردند، محرم، لابه‌لای سینه‌زن‌ها سینه می‌زدند. مشروب‌خور بود ولی توبه می‌کرد که آخر محرم امام حسین(ع) دستش را می‌گرفت.آدم خوبی می‌شد، مسجدی می‌شد، هیئتی می‌شد و دیگر مشروب نمی‌خورد. حدیث داریم خدا از توبه بنده گناه کارش بیش از خود آدم خوشحال می‌شود.





در زمان حضرت عیسی بن مریم زنی پرهیزگار و با خدا بود .وقت نماز هر کاری را رها می کرد و مشغول نماز می شد .روزی مشغول پختن نان بود که صدای اذان را شنید و مشغول نماز شد.شیطان شروع به وسوسه ی او کرد و گفت :ای زن تا تو نمازت تمام شود ،همه ی نان هایت خواهد سوخت.زن در دل خود جواب داد:اگر همه ی نان ها بسوزد ،بهتر از این است که در روز قیامت تنم در آتش دوزخ بسوزد.

شیطان به آن زن گفت:پسرت در تنور افتاده و تنش سوخت .زن گفت:اگر این را خداوند مقرر کرده است ،من راضی به قضای الهی هستم.

در این حال شوهرش از راه رسید.زن را دید که نماز می خواند و تنور روشن،در تنور نان ها هستند که پخته شده ولی نسوخته و فرزندش در میان آتش بازی می کند و به قدرت خدا آتش در او اثری نداشته است.وقتی زن از نماز فارغ شد ،دید فرزندش و نانها در تنور سالم هستند و او سریع سجده ی شکر بجا آورد و خدای خود را سپاس گزارد.

شوهر فرزندش را برداشت و پیش حضرت عیسی برد و داستانش را برای حضرت تعریف کرد و آن حضرت فرمود :برو و از همسرت بپرس چه کرده و با خدای خود چه رابطه ای داشته است؟زن در پاسخ به شوهرش فرمود:

1.همیشه کار آخرت را به دنیا مقدم می دارم.

2.همیشه با وضو هستم.

3.همیشه نمازم را اول وقت می خوانم.

4.اگر کسی به من دشمنی کرد ،کینه ی او را در دل نمی گیرم و به خدا واگذار می کنم.

5.در کارهای خود به قضای الهی راضی هستم.

6.گدایی را از در خانه ام ماٰیوس نکرده ام.

7.نماز شبم را ترک نمی کنم.

حضرت عیسی فرمودند:اگر این زن مرد بود ،پیغمبر می شد ،چون کارهای پیغمبران را می کند و شیطان نمی تواند او را فریب دهد

(کتاب داستان هایی از ابلیس/سید محد میر سلطانی)

این خصوصیه ما روش چادر کشیدیم!
آقای کافی نقل می کردند:
داشتم میرفتم قم، ماشین نبود، ماشین های شیراز رو سوار شدیم. یه خانمی هم جلوی ما نشسته بود،اون موقع هم که روسری سرشون نمی کردن!
هی دقیقه ای یکبار موهاشو تکون می داد و سرشو تکون می داد و موهاشش می خورد تو صورت من. هی بلند می شد می شست، هی سر و صدا می کرد.
می خواست یه جوری جلب توجه عمومی کنه.
برگشت، یه مرتبه نگاه کرد به من و خانمم که کنار دست من نشسته (خب چادر سرش بود و پوشیه هم زده بود به صورتش) گفت: آقا اون بقچه چیه گذاشتی کنارت؟ بردار یکی بشینه.
نگاه کردم دیدم به خانم ما میگه بقچه! گفتم: این خانم ماست.
گفت: پس چرا اینطوری پیچیدیش؟

همه خندیدند.

گفتم: خدایا کمکمون کن نذار مضحکه اینا بشیم. یهو یه چیزی به ذهنم رسید.
بلند گفتم: آقای راننده!
زد رو ترمز.
گفتم: این چیه بغل ماشینت؟
گفت: آقاجون، ماشینه! ماشین هم ندیدی تو، آخوند؟!
گفتم: چرا؟! دیدم. ولی این چیه روش کشیدن؟
گفت: چادره روش کشیدن دیگه!
گفتم: خب، چرا چادر روش کشیده؟
گفت: من باید تا شیراز گاز و ترمز کنم، چه می دونم! چادر کشیدن کسی سیخونکش نکنن، انگولکش نکنن، خط نندازن روشو ...
گفتم: خب، چرا شما نمی کشی رو ماشینت؟
گفت: حاجی جون بشین تو رو قرآن. این ماشین عمومیه! کسی چادر روش نمی کشه! اون خصوصیه روش چادر کشیدن!
"منم زدم رو شونه شوهر این زنه گفتم: این خصوصیه، ما روش چادر کشیدیم".

شادی روحشون صلوات

گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و درصورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد.
وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد.
عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار ازاو هم سؤال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می پذیرد چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش.
خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را انجام می دهد سپس چوپان به او می گوید:

" کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری

روزی بهلول داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردهایش می گوید: من در سه مورد با امام صادق (ع) مخالفم.

یکی اینکه می گوید خدا دیده نمی شود پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد.

دوم می گوید: خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالیکه شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد.

سوم هم می گوید: انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالیکه چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد.

بهلول که شنید فورا کلوخی دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد.

اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد. استاد و شاگردانش در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند. خلیفه گفت: ماجرا چیست؟ استاد گفت: داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و الان درد می کند.

بهلول پرسید: آیا تو درد را می بینی؟

گفت: نه

بهلول گفت: پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد.

ثالثا: مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم.

استاد اینها را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت

یکی از رفقا تعریف می کرد:
کوچیک که بودم یه روز با دوستم رفتیم به مغازه خشکبارفروشی پدرم در بازار. پدرم کلی دوستم رو تحویل گرفت و بهش گفت یک مشت آجیل برای خودت بردار. دوستم قبول نکرد. از پدرم اصرار و از اون انکار. تا اینکه پدرم, خودش یک مشت آجیل برداشت و ریخت تو جیبها و مشت دوستم.
از دوستم پرسیدمتو که اهل تعارف نبودی, چرا هرچه پدرم اصرار کرد, همون اول, خودت برنداشتی؟
دوستم خیلی قشنگ جواب دادآخه مشتهای بابات بزرگتره...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
خدایا در این آخرین روزها و شب های ماه مبارک, که قول اجابت دعای همه مهمون هات رو دادی, اقرار می کنم که مشت من کوچیکه, ظرف عقلم خیلی محدوده و دیوار فهمم کوتاست...
پس به لطف و کرمت ازت می خوام که با مشت و ید باکفایت امام زمانم(عج), از هر چی که خیر و صلاحمه و عقلم بهش قد نمی ده, از اون خوبها و درشتهاش, کشکول گدایی خودم و همه مسلمونهای حاجتمند و گرفتار رو پر کنی.... آمین
یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُّزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَآ إِنَّ اللّهَ یَجْزِی الْمُتَصَدِّقِین

عادت همه ی مادرها همین است. وقتی یک غذای لذیذی درست می کنند که باب طبع فرزندشان هم هست، اگر او نباشد، یا خواب باشد، یا سیر... برایش کنار می گذارند. من که در میان مادرانی که سراغ دارم ندیده ام بگوید بی خیال. می خواست اینجا باشد، بیاید سر سفره بخورد! همیشه سهم فرزند محفوظ است... چند روز است به سفره دار این ایام، به همان که مهربان تر از مادر خطابش کرده اند، به مولایم در دل می گویم: نیمه ی ماه هم رسید من خواب مانده ام و جا مانده... گمان ندارم از سفره ی رنگانگ و پر برکت این ماه چیزی برایم کنار نگذارید. خوبان دل سیر از سر این سفره بلند شوند و من گرسنه بمانم... خوب یا بد همه فرزند شماییم و ...

(عارف بزرگ مرحوم حاج محمد اسماعیل دولابى)

شعر زیبایی از سید حمیررضا برقعه ای درباره شب قدر:

در شب قدر دلـم بـا غـزلی هـمـدم شـد
 بـین مـا فاصله هـا واژه بـه واژه کـم شـد


 چـارده مرتبه قرآن کـه گـرفتـم برسـر
 در حرم یک به یک ابیات غزل، محرم شد

 ابـتـدا حرف دلم را بـه نـگـاهـم دادم 
 بوسه می خواست لبم، گنبد خضرا خم شد

 خم شد آهسته از اسرار ازل با من گفت
 گـفـت: ایـوان نـجـف بوسـه گـه عـالـم شـد

 بعدهم پـشت همان پـنجره ی رویـایـی 
 چـشم من ، محو ضریحی که نمی دیدم شد

 خواستم گریه کنم بلکه بر این زخم عمیق 
 گـریـه مـرهم بشـود ، خون جگر مرهم شـد

 گریه کردم، عطش آمد به سراغم ، گفتم:
 بـه فـدای لب خشکـت ! هـمه جـا زمـزم شـد

 روی سـجـاده ی خـود یـاد لـبت افتـادم
 تـشـنـه ام بـود ، ولـی آب بـرایـم سـم شـد

 زنده ماندم که سلامی به سلامی برسد
 از محمد(ص) به محمد(ع) که میّسر هم شد

 من مسلمان شده ی مذهب چشمی هستم
 که در آن عاطفه با عشق و جنون توام شد

 سـال هـا پـیـر شـدم در قـفـس آغـوشت
 شـکر کردم ، در و دیوار قفس محکم شد

 کاروان دل من بس که خراسان رفته است
 تـار و پـود غـزلـم جـاده ی ابـریـشـم شـد

 سال ها شعر غریبانه در ابـیات خودش 
 خون دل خورد که با دشمن خود همدم شد

داشتم کنج حرم جامعه را می خواندم
 بـرگ در بـرگ مفاتـیح پـر از شبنـم شـد

 یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت 
 یک قدم مانده به او کار جهـان مبهـم شد

 بـیـت آخـر نـکند قافیـه غـافـلگـیـرت 
 آی برخیز ! که این قافیه «یـاقـائـم» شد...