او می آید

خبر دهید به یاران سوار آمدنیست

او می آید

خبر دهید به یاران سوار آمدنیست

۳۴۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «او می آید» ثبت شده است

حسین فریاد می زند: "هل من ناصر ینصرنی؟"

و من درحالی که نمازم قضا شده است می گویم:

لبیک یاحسین! لبیک...

حسین نگاه می کند لبخندی می زند و به سمت دشمن تاخت می کند...

و من باز می گویم:

لبیک یاحسین!لبیک...

حسین شمشیر می خورد من سر مادرم داد می زنم و می گویم:

لبیک یا حسین!لبیک...

حسین سنگ می خورد، من در مجلس غیبت می گویم:

لبیک یا حسین! لبیک...

حسین از اسب به زمین می افتد عرش به لرزه در می آید و من در پس نگاه های

حرامم فریاد میزنم

لبیک یا حسین ! لبیک...

حسین رمق ندارد باز فریاد میزند: هل من ناصر ینصرنی؟

من محتاطانه دروغ میگویم و باز فریاد می زنم:

لبیک یا حسین لبیک...

حسین سینه اش سنگین شده است، کسی روی سینه است، حسین به من نگاه

می کند می گوید: تنهایم یاریم کن...

من گناه می کنم و باز فریاد می زنم: لبیک...

خورشید غروب کرده است...

من لبخندی می زنم و می گویم:

اللهم عجل لولیک الفرج...

به چشمان مهدی خیره می شوم و می گویم:

"دوستت دارم تنهایت نمی گذارم..."

مهدی به محراب می رود و برای گناهان من طلب مغفرت می کند...

مهدی تنهاست...حسین تنهاست...

من این را میدانم اما ...

وای برمن که باز هم غفلت میکنم



 

امام زمان


من از اشکی که می ریزد ز چشم یار می ترسم

ازآن روزی که اربابم شود بیمار می ترسم

 

 

همه ماندیم درجهلی شبیه عهد دقیانوس؛

من از خوابیدن منجی درون غار می ترسم

 

 

رها کن صحبت یعقوب و کوری و غمِ فرزند،

من از گرداندن یوسف سر بازار می ترسم

 

 

همه گویند این جمعه بیا، امّا درنگی کن،

از این که باز عاشورا شود تکرار می ترسم

 

 

شده کارحبیب من سحرها بهر من توبه

ز آه دردناک بعد استغفار می ترسم

 

 

تمام عمر، خود را نوکر این خاندان خواندم

از آن روزی که این منصب کند انکار می ترسم

 

 

شنیدم روز و شب از دیده ات خون جگر ریزد؛

من از بیماریِ آن دیده ی خون بار می ترسم

 

 

به وقت ترس و تنهایی تو هستی تکیه گاه من

مرا تنها میان قبرخود نگذار، می ترسم

 

 

دلت بشکسته از من لکن ای دلدار رحمی کن

من از نفرین و از عاق پدر بسیار می ترسم

 

 

هزاران بار رفتم از درت شرمنده برگشتم،

ز هجرانت نترسیدم ولی این بار می ترسم

 


دمی وصلم، دمی فصلم، دمی قبضم، دمی بسطم

من از بیچارگیّ آخر این کار می ترسد



جهان را قطرۀ اشک غریبی می کند ویران

من از اشکی که می ریزد ز چشم یار می ترسم

 

 

یا صاحب الزمان (علیک السلام)

امام زمان

 

 


« السلام علیک یا علی بن موسی الرضا »
باید غبار صحن تو را طوطیا کنند
« آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند»
هو هوی باد نیست که پیچیده در رواق
خیل ملائکند رضا یا رضا کنند
بازار عاشقان تو از بس شلوغ شد .ما شاعرت شدیم که مارا سوا کنند
«هر گز نمیرد آنکه دلش» جلد مشهد است
حتی اگر که بال و پرش را جدا کنند
هر کس به مشهد آمد و حاجت گرفت و رفت
او را به درد کرببلا مبتلا کنند
دردی عظیم و سخت که آن درد را
فقط با یک نگاه گوشه ی چشمت دوا کنند
از آن حریم قدسی ات آقای مهربان
«آیا شود که گوشه ی چشمی به ما کنند»

یا حضرت معصومه (سلام الله علیه)


بازارِ قم از قند لبت رو به کسادی ست

بیچاره نکن حاج حسین و پسران را....



میلاد پر از نور و برکت کریمه اهل بیت مبارک باد.

دختر خانوما روزتون مبارک

برای گرفتن جیره افطار ته صف بودم، به من آب نرسید!
بغل دستیم لیوان آب رو داد دستم، گفت:
من زیاد تشنه نیستم، نصفش رو تو بخور.
فرداش شوخی شوخی به بچه ها گفتم: از فلانی یاد بگیرید، دیروز نصف آب لیوانشو به من داد، بچه ها گفتند:
لیوانها همه نصفه بود!
(شادی روح شهدا صلوات)

استاد پناهیان:

چشیدن طعم دنیا اشکالی ندارد ولی مواظب باش ذائقۀ تو را خراب نکند.

 

اگر انسان ذائقه اش با دنیا خراب بشود،

 

طعم عبادت را نخواهد چشید

و حتی ممکن است از طعم عبادت مشمئز بشود.

شیرین تر از طعم واقعیت دنیا، طعم خیال آخرت است

گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و درصورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد.
وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد.
عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار ازاو هم سؤال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می پذیرد چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش.
خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را انجام می دهد سپس چوپان به او می گوید:

" کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری

روزی بهلول داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردهایش می گوید: من در سه مورد با امام صادق (ع) مخالفم.

یکی اینکه می گوید خدا دیده نمی شود پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد.

دوم می گوید: خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالیکه شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد.

سوم هم می گوید: انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالیکه چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد.

بهلول که شنید فورا کلوخی دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد.

اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد. استاد و شاگردانش در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند. خلیفه گفت: ماجرا چیست؟ استاد گفت: داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و الان درد می کند.

بهلول پرسید: آیا تو درد را می بینی؟

گفت: نه

بهلول گفت: پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد.

ثالثا: مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم.

استاد اینها را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت

 

دختره با کلی آرایش برگشته میگه:

واقعأ شما پسرا این دختر چادریا رو از ما بیشتر دوس دارین؟

پسره خیلی رک گفت: آره!!!

دختره جواب داد:

پس اگه دوسشون دارین چرا نگاهشون نمیکنین و سرتون رو میندازین پایین از پیششون رد میشید؟؟؟

پسره گفت:

آره تو راس میگی ما نباید سرمون رو پایین بندازیم

اصلا سر پایین انداختن کمه؛

باید تعظیم کرد در مقابل حجاب حضرتــــــــ زهــــــــــــرا

خدا سه چیز را خوشش می آید و سه چیز را خوشش نمی آید

 

در حدیثی آمده است: «ثلاثة یحبّه الله: قلّةالطعام، قلّةالنّوم، قلّةالکلام و ثلاثة یقبضه الله: کثرةالطعام،کثرةالنّوم،کثرةالکلام»؛ سه چیز را خدا بدش می آید: 1- پرخوری2- پرخوابی 3- پر حرفی. سه چیز را خدا خوشش می‌آید: کم بخوری، کم بخوابی، کم حرف بزنی.

 

سه یا چهار بشقاب پلو! کورس می‌گذارند باهم. هر که 40 بشقاب بخورد برنده است! در پرخوری هم مسابقه می گذارند. فلانی 40 تا بستنی خورد. خوب این دیوانه است. آدم عاقل که 40 تا بستنی نمی خورد.

 

قال رسول الله: «علی العاقل ان یکون بصیراً لزمانه، مقبلاً علی شأنه، حافظاً للسانه، فإنّ من حسب کلامه من عمله، قلّ کلامه إلّا فی ما یعنیه»(2) بر عاقل لازم است که به زبان خود بصیرت داشته باشد، به کار خودش مشغول باشد و زبانش را حفظ کند. پس به درستی که هر کس گفتارش را از عملش حساب کند گفتارش کم می شود. مگر در آن چیزی که به او مربوط باشد.

 

پی‌نوشت:

1. سوره مبارکه نوح آیه 12

2. فی البحار، ج71،ص:279