او می آید

خبر دهید به یاران سوار آمدنیست

او می آید

خبر دهید به یاران سوار آمدنیست

مناظره ی جالب امام باقر(علیه السلام) با اسقف اعظم

 خود کامگی و غرور، خلیفه اموی “هشام بن عبدالملک ” را وا داشت که امام محمد باقر ـ علیهالسّلام ـ پیشوای پنجم شیعیان را از مدینه به شام تبعید کند.

 

 امام باقر ـ علیهالسّلام ـ در مدت اقامت خود در شام با مردم آنجا رفت وآمد داشت، روزی دید گروهی از نصاری به سوی کوهی که در شام بود میروند، حضرت از همراهان پرسید: “آیا  امروز نصاری عیدی دارند که این طور با ازدحام به جانب کوه رهسپارند؟ “

 

  در پاسخ گفتند: “خیر امروز عید نصاری نیست بلکه یکی از دانشمندان نصاری در آن کوه منزل دارد؛ مسیحیان میگویند او زمان حواریون (شاگردان حضرت عیسی ـ علیهالسّلام ـ) را  درک کرده است و هر سال در چنین روزی به دیدار آن عالم میروند ومسائل خود را از او میپرسند. “

 

 حضرت به همراهانش فرمود: “بیائید ما هم به همراه آنان نزد آن عالم برویم. “

 

 آنها اطاعت کردند و به همراهی امام باقر ـ علیهالسّلام ـ به طرف منزل او حرکت کردند.

 

 او در درون غاری سکونت داشت؛ نصاری، فرشی را به درون غار برده او را بیرون آورده و بر روی تختی نشانیدند، در حالتی که بسیار پیر و سالخورده بود و از شدت پیری ابروهایش  بروی چشمانش افتاده بود، پس ابروهایش را با حریر زردی به سرش بسته بودند.

 

  حضرت و سایر مردم به گرد او حلقه زدند، وقتی که آن عالم چشم باز کرد مجذوب و متوجه امام باقر ـ علیهالسّلام ـ شد؛ رو به حضرت کرد و گفت: “آیا شما از نصاری هستید یا از امّت  مرحومه (اسلام) میباشید؟ “

 

 امام ـ علیهالسّلام ـ : “از امّت مرحومه و جزو مسلمانان میباشم. ”

 عالم: “آیا از دانشمندان هستی یا از نادانان. ”

 امام ـ علیهالسّلام ـ : “از نادانان نیستم. ”

 عالم: “شما سؤال میکنید یا من سؤال کنم؟ ”

 امام ـ علیهالسّلام ـ: “هر چه خواهی بپرس من آماده جوابم. “

 

  آن عالم پیر نصرانی، رو به نصاری کرد و گفت: “این مرد از امّت محمد ـ صلیالله علیه و آله ـ است و ادعای دانش دارد و میگوید: آنچه می‎‎خواهی سؤال کن، من آماده جوابم، الحال  سزاوار است که چند مسئله از او بپرسم. “

 

آ نگاه رو به حضرت کرده و چنین سؤال کرد:

“ خبر بده مرا از ساعتی که نه شب است و نه روز، آن چه ساعتی است؟ ”

 امام ـ علیهالسّلام ـ: “آن ساعت، از طلوع فجر تا طلوع خورشید است. “

 

 عالم: “آن ساعت که نه از شب است و نه از روز، پس از چه ساعت‌هایی است. ”

 امام ـ علیهالسّلام ـ: “آن ساعت از ساعات بهشت است، لذا در آن ساعت بیماران به هوش میآیند و دردها ساکن میشوند و کسی که شب را نخوابیده در این ساعت به خواب میرود و خداوند  این ساعت را در دنیا موجب علاقه کسانی که به آخرت رغبت دارند گردانیده و از برای عمل کنندگان آخرت دلیلی واضح ساخته و برای منکرین آخرت حجتی گردانیده است. “

 

 عالم: “درست گفتی اینک باز من سؤالی کنم یا تو سؤال میکنی؟ ”

 امام ـ علیهالسّلام ـ: “آنچه میخواهی سؤال کن. “

 

 عالم رو به نصاری کرد و گفت: “این شخص (امام باقر ـ علیهالسّلام ـ) بر مسائل بسیاری واقف است و سپس رو به امام کرد و پرسید:

  “ خبر بده مرا از ساکنین بهشت که چگونه غذا میخورند و میآشامند ولی تخلیه ندارند، (هرگز به مستراح نمیروند) آیا نظیرش در دنیا و جود دارد؟ ” 

امام ـ علیهالسّلام ـ: “مَثَل آنها بسان “جنین ” است که در شکم مادر میخورد ولی بول و غائط از او جدا نمیشود. “

 

 عالم: “کاملاً درست گفتی ولی باز من سؤال کنم یا تو سؤال میکنی؟ ”

 امام ـ علیهالسّلام ـ: “سؤال کن آنچه را میخواهی. “

 

 عالم: “خبر دهید مرا از آنچه مشهور است که میوههای بهشت کم نمیشود و هر مقدار که از آنها خورده شود، باز به حالت اول خود باقی است، آیا در دنیا هم نظیری دارد؟ ”

 امام ـ علیهالسّلام ـ: “نظیرش در دنیا شمع افروخته یا چراغ است که اگر صد هزار چراغ از او روشن کنند نورش کم نمیشود و به حالت خود باقی است. “

 

 عالم پیر نصرانی گفت: “درست گفتی و اکنون سؤالی میکنم که هرگز پاسخش را نتوانی گفت و آن سؤال این است: خبر دهید مرا از مردی که با عیال خود همبستر شد و سپس آن زن به  دو پسر حامله گردید و هر دو (بصورت دو قلو) در یک ساعت متولّد شدند و هر دو در یک ساعت از دنیا  رفتند ولی یکی از آنها صد و پنجاه سال و دیگری پنجاه سال عمر کرد، آنها  کیستند و قصه آنها از چه قرار است؟ “

 

 امام ـ علیهالسّلام ـ: “آن دو پسر، “عزیز ” و “عُزَیر ” بودند؛ آن دو در یک ساعت متولّد شدند و با هم سی سال زندگی کردند، آنگاه خداوند “عُزیر ” را قبض روح کرد و یک صد سال در  صف مردگان بود، ولی “عزیز ” همچنان در دنیا زندگی میکرد. پس از صد سال خداوند “عُزیر ” را زنده کرد و او را دوباره به دنیا برگرداند و او بیست سال با برادرش “عزیز ”  زندگی کرد و سپس هر دو با هم در یک ساعت از دنیا رفتند، روی این حساب “عُزیر ” پنجاه سال عمر کرد ولی “عزیز ” صد و پنجاه سال عمر نمود. “

 

  عالم نصرانی که از علم امام حیرت زده شده بود حرکت کرد و گفت: “از من داناتر و بهتری را آوردهاید تا مرا رسوا نمائید، به خداوند قسم، تا این مرد دانشمند و بزرگوار در شام است  من با شما نصاری سخن نمیگویم و از من چیزی نپرسید؛ اینک مرا به مسکنم باز گردانید. ”

  او را به درون غار بردند و از آن پس هر چه سؤال داشتند از امام باقر ـ علیهالسّلام ـ میپرسیدند و جواب کافی میگرفتند.

 

 منبع: الکافی – الشیخ الکلینی – ج ۸ ص ۱۲۳

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی