او می آید

خبر دهید به یاران سوار آمدنیست

او می آید

خبر دهید به یاران سوار آمدنیست

۴۱ مطلب با موضوع «شهدا» ثبت شده است


 بازویت را به زمین میکِشی و میکُشی ام


 این چنین پازدنت، پازده بر دلخوشی ام


 ای علمدار رشیدم چه به هم ریخته ای!


 دست و پا میزنی و غم به دلم ریخته ای


 سرو بودی همه ی برگ و برت زرد شدند


 تا که دستان تو افتاد همه مرد شدند!


 چه کس اینگونه به خود حقِّ جسارت داده؟


 به روی قرص قمر ردِّ عمود افتاده


 دستت افتاده و یک تیر به چشمت زده اند


 نقش بر خاک شدی و همه شان آمده اند


 بلبل خوش سخنم بال و پرت ریخته اند


 روبهان شیر شدند و به سرت ریخته اند


 ماه شب های سیاهم به چه روز افتادی؟


 همه ی پشت و پناهم به چه روز افتادی


 سرو رعنای برادر چقدر خم شده ای!


 شاه شمشاد قدان!خردشدی، کم شده ای


 جانِ داداش بیا قلب حرم را نشکن


 قوّت زانوی زینب! کمرم را نشکن


 آب اگر ریخت عزیزم به فدای سرِ تو


 کمر من شد اگر خم به فدای سر تو


 تو اگر آب نیاری هم عزیزی عباس


 و اگر دست نداری هم عزیزم عباس


 هیچ کس آب نمیخواست فقط خیمه بیا


 دختر فاطمه تنهاست فقط خیمه بیا


 تو بمانی همه ی قوم سرم میریزند


 پاشو عباس، نباشی به حرم میریزند


 قسمت می دهم ای یار بیا برگردیم


 جان شش ماهه!علمدار بیا برگردیم


 ترسم این است بمانی تو و تکرار شود


 کوچه و سیلی و دیوار... بیا برگردیم


 خواهر غم زده ام باز بلا می بیند


 می برندش سوی بازار بیا برگردیم


 خیمه بی پشت و پناه است رقیه تنهاست


 پسر حیدر کرار بیا برگردیم


 جان عباس به من رحم کن و خیمه بیا


 قسمت می دهم ای یار بیا برگردیم


شهیدی بود که همیشه ذکرش این بود، نمی دونم شعر خودش بود یا غیر...

یابن الزهرا
یا بیا یک نگاهی به من کن
یا به دستت مرادر کفن کن.

از بس این شهید به امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) علاقه داشت به دوست روحانی خود وصیت می کند. اگر من شهید شدم دوست دارم در مجلس ختم من تو سخنرانی کنی...
روحانی می گوید: ما از جبهه برگشتیم وقتی آمدیم دیدیم عکس شهید را زده اند. پیش پدر و مادرش آمدم گفتم: این شهید چنین وصیتی کرده است آیا من می توانم در مجلس ختم او سخنرانی کنم؟ و آنان اجازه دادند...
در مجلس سخنرانی کردم بعد گفتم ذکر شهید این بوده است:

یا بن الزهرا
یا بیا یک نگاهی به من کن
یا به دستت مرا در کفن کن

وقتی این جمله را گفتم ، یک نفر بلند شد و شروع کرد فریاد زدن . وقتی آرام شد گفت: من غسال هستم دیشب آخرهای شب به من گفتند یکی از شهدا فردا باید تشییع شود و چون پشت جبهه شهید شده است باید او را غسل دهی
وقتی که می خواستم این شهید را کفن کنم دیدم یک شخص بزرگواری وارد شد گفت: برو بیرون من خودم باید این شهید را کفن کنم.

من رفتم در وسط راه با خود گفتم این شخص که بود و چرا مرا بیرون کرد؟؟؟ با عجله برگشت و دیدمدیدم این شهید کفن شده و تمام فضای غسالخانه بوی عطر گرفته بود.
از دیشب نمی دانستم رمز این جریان چه بود.اما حالا فهمیدم ...نشناختم...

منبع: کتاب روایت مقدس صفحه ۹۶ به نقل از نگارنده کتاب "میر مهر" حجه الاسلام سید مسعود پور اقایی

گفت اول خودتو درست کن بعد برو هییت سینه بزن…
خندیدم گفتم چه بامزه, پس باید به مریض بگیم اول سالم شو بعد برو پیش دکتر…
نزد طبیب رفتم و درمان تو را نوشت…
یک کربلا مرا ببری خوب می شوم…


برای گرفتن جیره افطار ته صف بودم، به من آب نرسید!
بغل دستیم لیوان آب رو داد دستم، گفت:
من زیاد تشنه نیستم، نصفش رو تو بخور.
فرداش شوخی شوخی به بچه ها گفتم: از فلانی یاد بگیرید، دیروز نصف آب لیوانشو به من داد، بچه ها گفتند:
لیوانها همه نصفه بود!
(شادی روح شهدا صلوات)

ﺩﺭﺩ ﺍﺳﺎﺭﺕ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻟﺬﺕ ﺷﻬﺎﺩﺕ...

ﻋﺮﺍﻗﯿﻬﺎ ﺑﺮﺍ ﺗﻀﻌﯿﻒ ﺭﻭﺣﯿﻪ ﯼ ﻣﺎ ﻓﯿﻠﻤﺎﯼ ﺯﻧﻨﺪﻩ ﭘﺨﺶ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ

 ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩ

ﻋﺮﺍﻗﯽ ﻫﺎ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻭ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ

ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﺯﺵ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ ...

 

 ﺑﺮﺍی ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻣﺎ ﺭﻭ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻥ ﺑﻪ ﺣﯿﺎﻁ ﺍﺭﺩﻭﮔﺎﻩ

ﻭﺍﺭﺩ ﺣﯿﺎﻁ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ

ﯾﻪ ﭼﺎﻟﻪ ﮐﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﮔﺮﺩﻥ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺶ ﺯﯾﺮ ﺯﻣﯿﻦ

ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﮐﺒﺮ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ

ﻫﻤﻪ ﻧﮕﺮﺍﻧﺶ ﺑﻮﺩﯾﻢ

ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻩ

ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﻋﻠﺖ ﻧﺎﻟﻪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺩﯾﺸﺒﺶ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﯿﻢ

ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﺎ ﻋﻠﺘﺶ ﺭﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﻮ ﺑﻪ ﺗﻨﻤﻮﻥ ﺭﺍﺳﺖ ﺷﺪ

ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺮ ﺧﺎﮎ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﻮﺷﻬﺎﯼ ﺻﺤﺮﺍﯾﯽ ﮔﻮﺷﺖ ﺧﻮﺍﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ

ﻣﻮﺷﻬﺎ ﺣﺲ ﺑﻮﯾﺎﺋﯽ ﻗﻮﯼ ﺩﺍﺭﻥ

ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺩﻭﺳﺘﺘﻮﻥ ﺷﺪﻥ ﺑﻬﺶ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﮔﻮﺵ ﺑﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻥ

ﻋﻠﺖ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﺵ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩﻩ

ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ...

شهدا شرمنده ایم

دلیل معروفیت اذان شهید ابراهیم هادی:
نزدیک اذان صبح بود.توی جلسه هر طرحی برای تصرف تپه می دادیم به نتیجه نمی رسید.
ابراهیم رفت نزدیک تپه، رو به قبله ایستاد و با صدای بلند اذان گفت.
هر چه گفتیم:"نگو! می زننت!"
فایده ای نداشت.آخرای اذان بود که تیر به گلویش خورد و او را مجروح کرد.
هوا که روشن شد هیجده عراقی به سمت ما آمدند و تسلیم شدند.
فرمانده آن ها هم بود؛ در حین بازجویی گفت:" آن هایی را که نمی خواستند تسلیم شوند، فرستادم عقب؛ پشت تپه هیچ کس نیست".
پرسیدم:چرا؟
گفت:" به ما گفته بودند شما مجوس و آتش پرستید و برای حفظ اسلام باید به ایران حمله کنیم.باور کنیم ما هم مثل شما شیعه هستیم؛ وقتی می دیدیم فرماندهان عراقی مشروب می خورند و اهل نماز نیستند؛ در جنگیدن با شما تردید می کردیم.اما امروز صبح وقتی صدای اذان رزمنده شما رو شنیدم که با صدای بلند نام امیرالمومنین _علیه السلام_ رو آورد، با خودم گفتم:داری با برادرای خودت می جنگی؛نکنه مثل ماجرای کربلا...".
دیگه گریه امان صحبت به او نداد .
دقایقی بعد ادامه داد:"برای همین تصمیم گرفتم تسلیم بشم و بار گناهم رو سنگین تر نکنم، حالا خواهش می کنم بگو موذن زنده است یا نه؟"
گفتم:"آره زنده است".
تمام هیجده اسیر عراقی آمدند و دست ابراهیم رو بوسیدند.
سیره ی شهدا