او می آید

خبر دهید به یاران سوار آمدنیست

او می آید

خبر دهید به یاران سوار آمدنیست

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چاقو» ثبت شده است

 جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟

 

همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ،

 

بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم.

 

جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا،

 

پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ،

 

جوان با اشاره... به گله گوسفندان به پیرمرد گفت : که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد،

 

پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند

 

پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.

 

جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟

 

افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند،

 

پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت : چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود...!