او می آید

خبر دهید به یاران سوار آمدنیست

او می آید

خبر دهید به یاران سوار آمدنیست

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان زیبا» ثبت شده است

وسط  طواف , دخترکی خردسال دیدم که دست به پرده ی کعبه گرفته بود و داشت برای دخترکی دیگر حرف می زد :

ـ قسم به کسی که به جانشینی پیامبر انتخاب شده بود , او میان مردم به عدالت رفتار می کرد .همسر فاطمه ی زهرا بود و حجتش برای ولایت , آشکار ...

دختر به این کوچکی و حرفهای به این بزرگی ؟! جلو رفتم . گفتم :

ـ دختر جان این کسی که می گویی کیست ؟

ـ به خدا که او شاخص ترین چهره , قسمت کننده ی بهشت و جهنم , دانشمند الاهی این امت , سرور امامان , برادر و جانشین پیامبر , علی بن ابیطالب است .

شگفتی ام بیشتر شده بود.

ـ تو از کجا اینها را می دانی ؟ اصلا تو علی را از کجا می شناسی؟

ـ پدرم دوست علی بود . وقتی در صفین شهید شد , من و برادرم آبله گرفته بودیم و از آبله کور شده بودیم . علی آمد خانه ی ما . ما را که دید... به صورتمان دست کشید و شفایمان داد .

خواستم کمی پول به دخترک بدهم . قبول نکرد .گفت :تا وقتی که حسن بن علی را داریم ,

 به کمک نیازی نداریم . بعد از من پرسید : علی را دوست داری ؟  گفتم آری . گفت:

ـ دستت را به خوب جایی محکم کرده ای .



  برگرفته از کتاب «آن مَرد » نوشته محمد جواد میری


حضرت آیت الله مرعشی نجفی می فرمودند:

شب اول قبر آیت‌‌الله شیخ مرتضی حائری قدس سرّه، برایش نماز لیلة‌ الدّفن خواندم، همان نمازی که در بین مردم به نماز وحشت معروف است. بعدش هم یک سوره یاسین قرائت کردم و ثوابش را به روح آن عالم هدیه کردم،. چند شب بعد او را در عالم خواب دیدم. حواسم بود که از دنیا رفته است. کنجکاو شدم که بدانم در آن طرف مرز زندگی دنیایی چه خبر است؟....

حضرت علی علیه السلام می فرمایند:

لَا أَعْلَمُ نِصْفُ الْعِلْم‏

گفتن « نمی دانم» ؛ نصف علم است  [تصنیف غرر الحکم و درر الکلم، صفحه 48]

چه خوب است هر کس که چیزی را نمی داند ، با کمال شهامت بگوید « بلد نیستم » و از این کلمه خجالت نکشد

از علامه طباطبایى‏ صاحب تفسیر المیزان سؤالى پرسیدند، ایشان فرمود: اگر بگویم نمى‏ دانم اشکالى ندارد

 آنها گفتند: نه

سپس ایشان فرمود: پس نمى‏ دانم

 روزى امام سجاد (علیه السلام) به اصحاب خود فرمودند: آیا مى دانید سبب بودن کبوتران در کعبه چیست؟

 گفتند: نه یابن رسول الله شما بفرمائید. حضرت علت را فرمود: در زمان قدیم مردى بود که خانه اى داشت و در میان آن خانه درخت نخلى بود و کبوترى در شکاف آن آشیانه  کرده، پس هر وقت جوجه مى گذارد آن مرد بالاى نخل مى رفت و جوجه هاى آن را مى گرفت و مى کشت.

 مدتى بر این منوال گذشت، پس آن کبوتر از دست آن مرد به خدا شکایت کرد، به آن کبوتر گفته شد این مرتبه که مى آید جوجه هاى تو را بردارد از درخت مى افتد و مى میرد.

 بار دیگر که کبوتر جوجه گذارده بود یک روز دید آن مرد بالاى درخت رفت کبوتر ایستاد ببیند چه مى شود، وقتى آن مرد بالاى درخت رفت صداى سائل و محتاجى از در خانه  بلند شد پائین آمد و به او چیزى داد و برگشت بالاى درخت و جوجه هاى کبوتر را برداشت و کشت و به او آسیبى نرسید.

 کبوتر به خدا نالید و گفت: خدایا پس وعده اى که به من داده بودى چه شد؟ به او گفته شد، که این مرد جان خود را به واسطه آن صدقه اى که داد خرید و بلا از او دفع شد؛ اما ما  به همین زودى نسل تو را زیاد مى کنیم و جائى تو را مسکن مى دهیم که هیچ کس نتواند تا روز قیامت آزارى برساند.

 خداوند آنها را در خانه کعبه منزل داد و در امن و امان قرار داد و کسى نتوانست آنها را صید و شکار کند.