او می آید

خبر دهید به یاران سوار آمدنیست

او می آید

خبر دهید به یاران سوار آمدنیست

۳۶۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انتظار» ثبت شده است

ﺩﺭﺩ ﺍﺳﺎﺭﺕ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻟﺬﺕ ﺷﻬﺎﺩﺕ...

ﻋﺮﺍﻗﯿﻬﺎ ﺑﺮﺍ ﺗﻀﻌﯿﻒ ﺭﻭﺣﯿﻪ ﯼ ﻣﺎ ﻓﯿﻠﻤﺎﯼ ﺯﻧﻨﺪﻩ ﭘﺨﺶ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ

 ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩ

ﻋﺮﺍﻗﯽ ﻫﺎ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻭ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ

ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﺯﺵ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ ...

 

 ﺑﺮﺍی ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻣﺎ ﺭﻭ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻥ ﺑﻪ ﺣﯿﺎﻁ ﺍﺭﺩﻭﮔﺎﻩ

ﻭﺍﺭﺩ ﺣﯿﺎﻁ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ

ﯾﻪ ﭼﺎﻟﻪ ﮐﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﮔﺮﺩﻥ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺶ ﺯﯾﺮ ﺯﻣﯿﻦ

ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﮐﺒﺮ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ

ﻫﻤﻪ ﻧﮕﺮﺍﻧﺶ ﺑﻮﺩﯾﻢ

ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻩ

ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﻋﻠﺖ ﻧﺎﻟﻪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺩﯾﺸﺒﺶ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﯿﻢ

ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﺎ ﻋﻠﺘﺶ ﺭﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﻮ ﺑﻪ ﺗﻨﻤﻮﻥ ﺭﺍﺳﺖ ﺷﺪ

ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺮ ﺧﺎﮎ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﻮﺷﻬﺎﯼ ﺻﺤﺮﺍﯾﯽ ﮔﻮﺷﺖ ﺧﻮﺍﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ

ﻣﻮﺷﻬﺎ ﺣﺲ ﺑﻮﯾﺎﺋﯽ ﻗﻮﯼ ﺩﺍﺭﻥ

ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺩﻭﺳﺘﺘﻮﻥ ﺷﺪﻥ ﺑﻬﺶ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﮔﻮﺵ ﺑﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻥ

ﻋﻠﺖ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﺵ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩﻩ

ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ...

شهدا شرمنده ایم

دلیل معروفیت اذان شهید ابراهیم هادی:
نزدیک اذان صبح بود.توی جلسه هر طرحی برای تصرف تپه می دادیم به نتیجه نمی رسید.
ابراهیم رفت نزدیک تپه، رو به قبله ایستاد و با صدای بلند اذان گفت.
هر چه گفتیم:"نگو! می زننت!"
فایده ای نداشت.آخرای اذان بود که تیر به گلویش خورد و او را مجروح کرد.
هوا که روشن شد هیجده عراقی به سمت ما آمدند و تسلیم شدند.
فرمانده آن ها هم بود؛ در حین بازجویی گفت:" آن هایی را که نمی خواستند تسلیم شوند، فرستادم عقب؛ پشت تپه هیچ کس نیست".
پرسیدم:چرا؟
گفت:" به ما گفته بودند شما مجوس و آتش پرستید و برای حفظ اسلام باید به ایران حمله کنیم.باور کنیم ما هم مثل شما شیعه هستیم؛ وقتی می دیدیم فرماندهان عراقی مشروب می خورند و اهل نماز نیستند؛ در جنگیدن با شما تردید می کردیم.اما امروز صبح وقتی صدای اذان رزمنده شما رو شنیدم که با صدای بلند نام امیرالمومنین _علیه السلام_ رو آورد، با خودم گفتم:داری با برادرای خودت می جنگی؛نکنه مثل ماجرای کربلا...".
دیگه گریه امان صحبت به او نداد .
دقایقی بعد ادامه داد:"برای همین تصمیم گرفتم تسلیم بشم و بار گناهم رو سنگین تر نکنم، حالا خواهش می کنم بگو موذن زنده است یا نه؟"
گفتم:"آره زنده است".
تمام هیجده اسیر عراقی آمدند و دست ابراهیم رو بوسیدند.
سیره ی شهدا

شهید ابراهیم همت :


زمان بازرگان به ما برچسب چریک زدند

زمان بنى صدرهم به ما برچسب منافق زدند

 الان هم برچسب متحجر وخشک مذهب میزنند

 همیشه این برچسب ها هست وخواهد بود 

حاشا که بسیجى به خاطراین برچسب ها میدان راترک کند.

مرحوم آیت الله مجتهدی تهرانی (ره):
یک روز در ایام تحصیل در نجف اشرف، پس از اقامه نماز پشت سر آیت الله مدنی، دیدم که ایشان شدیدا دارند گریه می‌کنند و شانه‌هایشان از شدت گریه تکان می‌خورد، رفتم پیش آیت الله مدنی و گفتم: ببخشید، اتفاقی افتاده که این طور شما به گریه افتاده‌اید؟ ایشان فرمودند: یک لحظه، امام زمان (عج) را دیدم که به پشت سر من اشاره نموده و فرمودند: «آقای مدنی! نگاه کن! شیعیان من بعد از نماز، سریع می‌روند دنبال کار خودشان و هیچکدام برای فرج من دعا نمی‌کنند. انگار نه انگار که امام زمانشان غایب است!» و من از گلایه امام زمان (عج) به گریه افتادم.
کتاب مهربان‌تر از مادر – انتشارات مسجد مقدس جمکران

یکی از رفقا تعریف می کرد:
کوچیک که بودم یه روز با دوستم رفتیم به مغازه خشکبارفروشی پدرم در بازار. پدرم کلی دوستم رو تحویل گرفت و بهش گفت یک مشت آجیل برای خودت بردار. دوستم قبول نکرد. از پدرم اصرار و از اون انکار. تا اینکه پدرم, خودش یک مشت آجیل برداشت و ریخت تو جیبها و مشت دوستم.
از دوستم پرسیدمتو که اهل تعارف نبودی, چرا هرچه پدرم اصرار کرد, همون اول, خودت برنداشتی؟
دوستم خیلی قشنگ جواب دادآخه مشتهای بابات بزرگتره...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
خدایا در این آخرین روزها و شب های ماه مبارک, که قول اجابت دعای همه مهمون هات رو دادی, اقرار می کنم که مشت من کوچیکه, ظرف عقلم خیلی محدوده و دیوار فهمم کوتاست...
پس به لطف و کرمت ازت می خوام که با مشت و ید باکفایت امام زمانم(عج), از هر چی که خیر و صلاحمه و عقلم بهش قد نمی ده, از اون خوبها و درشتهاش, کشکول گدایی خودم و همه مسلمونهای حاجتمند و گرفتار رو پر کنی.... آمین
یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُّزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَآ إِنَّ اللّهَ یَجْزِی الْمُتَصَدِّقِین

شعر زیبایی از سید حمیررضا برقعه ای درباره شب قدر:

در شب قدر دلـم بـا غـزلی هـمـدم شـد
 بـین مـا فاصله هـا واژه بـه واژه کـم شـد


 چـارده مرتبه قرآن کـه گـرفتـم برسـر
 در حرم یک به یک ابیات غزل، محرم شد

 ابـتـدا حرف دلم را بـه نـگـاهـم دادم 
 بوسه می خواست لبم، گنبد خضرا خم شد

 خم شد آهسته از اسرار ازل با من گفت
 گـفـت: ایـوان نـجـف بوسـه گـه عـالـم شـد

 بعدهم پـشت همان پـنجره ی رویـایـی 
 چـشم من ، محو ضریحی که نمی دیدم شد

 خواستم گریه کنم بلکه بر این زخم عمیق 
 گـریـه مـرهم بشـود ، خون جگر مرهم شـد

 گریه کردم، عطش آمد به سراغم ، گفتم:
 بـه فـدای لب خشکـت ! هـمه جـا زمـزم شـد

 روی سـجـاده ی خـود یـاد لـبت افتـادم
 تـشـنـه ام بـود ، ولـی آب بـرایـم سـم شـد

 زنده ماندم که سلامی به سلامی برسد
 از محمد(ص) به محمد(ع) که میّسر هم شد

 من مسلمان شده ی مذهب چشمی هستم
 که در آن عاطفه با عشق و جنون توام شد

 سـال هـا پـیـر شـدم در قـفـس آغـوشت
 شـکر کردم ، در و دیوار قفس محکم شد

 کاروان دل من بس که خراسان رفته است
 تـار و پـود غـزلـم جـاده ی ابـریـشـم شـد

 سال ها شعر غریبانه در ابـیات خودش 
 خون دل خورد که با دشمن خود همدم شد

داشتم کنج حرم جامعه را می خواندم
 بـرگ در بـرگ مفاتـیح پـر از شبنـم شـد

 یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت 
 یک قدم مانده به او کار جهـان مبهـم شد

 بـیـت آخـر نـکند قافیـه غـافـلگـیـرت 
 آی برخیز ! که این قافیه «یـاقـائـم» شد...